منو ببخش

 

با سلام
 بازم یک روز تلخ و آزار دهنده که آخرش جز ندامت و پشیمونی برام ره آورد دیگه ای نداشت
امروز هم مثل روز های قبل یک روزه سرد و خاموشه امروز مژگان برای چند لحظه معبوده خودش و از یاد برد و یک اشتباه بزرگ کرد
واقعا" امروز از خودم خجالت میکشم از اینکه یک فرشته مهربون رو از خودم ناراحت کردم
کسی که همیشه با دیدنش غمهام از یادم میرفت و آنچه در دلم بود براش بازگو میکردم و در کنارش همیشه وجود خودم رو فراموش میکردم و به تمامی او میشدم
آره فرشته ای که اسمش مادره
اینقدر نادم و پشیمونم که نمیتونم توی صورت مهربونش نگاه کنم ولی از همین جا میخوام اول از آفریننده مادرم طلب مغفرت و بخشش کنم و دوم از مادرم
بهش بگم عزیزم منو ببخش من هنوز هم همون مژگان کوچولویی هستم که با یک اخم تو دنیاش تیره و تار میشه


آه مادر
آه مادر ،مادر!
من همان کوچک نادان هستم
که به یک ا خم تو دنیایش تنگ،
آسمانش کوتاه،
آفتابش تاریک
ودلش کورهء دوزخ می شد.


مادردسته گرمت و میبوسم و میخوام که من و ببخشی
عزیز دل ــ  ماهِ من ــ  تو خالص ترین و بی پیرایه ترینی...
خیلی دوستت دارم  و روزگارانت سرشار از طراوت

هوای ابری دلم

بنام خدائی که همیشه حضور گرمش رو در کوچکترین یاخته های بدنم حس میکنم .

با سلام امروز دوشنبه ۳/۱۲/۱۳۸۳
نمیدونم چرا مژگان دلش بازم مثل روز های دیگه گرفته
هوای ابری دلش کی میخواد آفتابی بشه خدا میدونه
حتی یک بارون کوچیک میتونه یک آسمون ابری رو آفتابی و گرم کنه
ولی چرا سیل گریه های من هوای ابری دلم رو آفتابی نمیکنه
خدایا...............


در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب خود
بعد از این بر طفلک دل ، سختگیری میکنم


باور نمی کنم، هرگز باور نمی کنم سالهای سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. یک کار خواهد شد
زیستن مشکل شده است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرد که احساس می کنم خفه می شوم. 
هیچ نمی دانم چرا؟ اما میدانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است که
دیگر نمی توانم در خود بگنجم. در خود بیارامم. از «بودن» خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی میکند.
احساس میکنم این کفش تنگ و بیتابی فرار! عشق آن سفر بزرگ! ... اوه چه می کشم!! چه خیال انگیز  و جان بخش است : "اینجا نبودن "

  ((دکتر علی شریعتی ))


دلم گرفته اصلا هوای گریه داره خفه ام می کند شاید واقعاً دلتنگم خودم هم باورم نمی شود
چه حسی است این حس غریب چقدر دلم می خواهد گریه کنم به سرنوشت آرزوهایی که پوچ می شوند یک حسرت سینه ام را خراش می دهد نفسم را بند می آورد . احساس می کنم قلبم را فشار میدهند واقعاً کاش میشد اما نمیشه آرزوهایی که هیچ وقت به ثمر نمی رسند خوش به حال آنهایی که رسیدند و چشیدند و موندند و بارور شدند  …..........
  ...ای روزگار پولکی ای استعداد پولکی ای سلامتی پولکی ای آروزهای پولکی قشنگی های پولکی عشق پولکی ................. 
 یکی نیست به بعضی ها بگه چرا دروغکی عاشق میشید، عاشقی راستی می خواد  یکرنگی پس دروغکی عاشق نشو ... … مگه نه اینه که وقتی عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرود می آورد پس ...................
ای خدا شکرت که حداقل تو هستی که حرف زدن با تو به پول نیاز ندارد چقدرتو خوبی و آنچه که بیشتر دل مرا می سوزاند و شرمنده ام می کند گذشت توست
 اما تو روا داشتن بزرگترین خوشبختی با تو به همه چیز رسیدن آسون ترین کاره نمی گویم مراببخش که آگاهانه خطا می کنم و لایق بخشش نیستم . اما عاجزانه از تو می خواهم که با من باشی تا همیشه وجودم حتی آن روزی که سوزانده خواهم شد باور کن جیغ خواهم کشید و تورا صدا خواهم زد و کاش فریاد رسم باشی
 دلم گرفته نه از دست کسی نه برای کسی که…... دلتنگی هم ما رو سر کار گذاشته خدایا تو آنی که من دوست میدارم پس آنم بدار که تو دوست میداری .

 

بیایید بادها را ترجمه کنید
باران ها را
و این سکوت وسیع را در من
حالا که این قدر بیهوده ام با دست هایم ،خانه ام ،خیابانم
برای سامان تمام آن کلمات باز بیایید
باز بیایید با کلماتی به طالع نو
زیر نوری که از شکافی نامرئی در کیهان می تابد
تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان کبود
یک جا تمام کنم .

بگذارید تنها من گریه کنم.
برای پایان این خیابان
سوگواری من کافی است.
شما لبخند بزنید
دست سایه کنید
و از عبور تابستان
بر پیکره ی اتوبوس ها شاد بمانید.

(خانم نازنین نظام شهیدی)

 


چه بگویم ؟
که تو هم چو من تنها بودی آن لحظه که با قلبی پر التهاب و نگاهی جستجوگر بی پناهتر از همیشه از مقابلت گذشتم در کدام اندیشه ممتد فرو رفته بودی که رفتن مرا ندیدی
آه چه بگویم؟!

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهائیست
مرا در خود تماشا کن که مرگ من تماشائیست

 
نمیدونم چرا این هراس خاموشی که چند وقته سراغم اومده من و رها نمیکنه از دستش خسته شدم
نمیدونم چرا دست به هر کاری میزنم نمیشه
میدونید چیه آدم هر چه قدر هم که بخواد قوی باشه هر چه قدر مقاومت کنه تا مبادا ساقه هاش در معرض تند باد های زندگی خردنشه ولی باز نمیشه انگار چرخ چرخنده روزگار میخواد از پا درش بیاره میخواد بهمون ثابت کنه که هر کی باشی و هر چی باشی آخر بازیچه تقدیر خواهی شد هر آنچه باید اتفاق بیفته میافته و هر اتفاقی که نباید بیفته نمی افته آدمها همیشه برای دست یافتن به آرزوها و ایده آل هاشون  تا رسم بوده دیر میرسیدند ولی من نمیدونم چرا اصلی شدم که استثنا خورده خیلی مسخرست
آره من خیلی زود رسیدم
خیلی زود
نمیدونم چرا اینقدر سرنوشت با من با بیرحمی رفتار میکنه
هر چقدر به خودم امیدواری میدم که مژگان صبر کن درست میشه نمیدونم چرا نمیشه
هر چقدر هم خدا رو صدا میزنم انگار صدام و نمیشنوه
یا شاید میشنوه ولی ناله هام و دوست داره
گریه های بی امانم و دوست داره یا شاید هیچکدوم از اینها نیست
شاید من و به حال خودم گذاشته
ولی چرا ؟
من تاوان کدوم گناه نکرده رو دارم پس میدم
من که همیشه در حق اونهائی که  به من ستم روا کردند ستمی که لایقش نبودم
خوبی کردم چون به این شعر معتقدم که

هر کس بد ما به خلق گوید ما سینه خود نمیخراشیم
ما خوبی او به خلق گوئیم تا هر دو دروغ گفته باشیم

خدایا خودت کار ها رو درست کن
خدای خوبم خودت درستش کن
تو میدونی خدایا......
میدونی که لیاقت من بیشتر از اینها بود
توی این دنیای به این بزرگی سهم من اینقدر نبود .
خدایا کمکم کن
خدایا منو به حال خودم رها نکن من به تو خیلی احتیاج دارم مگه میشه تو من و تنها بذاری
آخه تو خدای منی.......
تو عزیز ترین کس منی
تو میدونی که توی این دنیای سنگی غیر از تو کسی رو نداریم
پس تنهام نگذار
چون تو تنها کسی هستی که فقط برای ما موندی
پاک و صادق و بی ریا

همین

مهربانی ممنوع

مهربانی ممنوع!

دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه جیبت بگذار
تا که پابند نباشی به کسی دست دهی
خارهایی هستند که ز سر پنجه دوست,با سرانگشتانت می جنگند
دوستی مسخره است
مهربانی ممنوع !
و تو ای دوست ترین
دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه جیبت بگذار,
من و تو
باید از سلسله بایدها, دستهامان را زنجیر کنیم
با زبان دگران لحظه هامان را تفسیر کنیم
و نگوئیم که بازیگر یک قصه معتبریم
کاش میدانستی
که نباید حس کرد,که نباید دل بست
در فضایی که پر از همهمه آدمهاست
من گرفتارترین تنهایم, تو گرفتارترین
دل ما بسته وابستگی است
قصه ماندن ما, طرح یک خستگی است؟!...
اشنا با من نبودی تو
فکر کردی می شناسی عاشق دشت و طبیعت را
عاشقی که مست عطر اطلسی هاست
و در تنهایی خود شعر می گوید تا بگوید هست
تا بگوید دوست می دارد غم و شادی دنیا را
تو نمی دانی که من هر صبح می گویم
چه صبح خوب زیباییست
و هر صبحم خبر، از آرزو و عشق می آید
تو نمی دانی که...
مژگان پاک دیوانه است
با تو بی نهایت فاصله دارد
تو دوری یا که او دور است از چشمت ... نمی دانم!
ولی او دیگران را تا همیشه دوست می دارد
دوست یا دشمن!



دیر زمانیست که می اندییشم
راه من اینست که بپیمایم نور؟
یا که چون شمع بسوزم سر گور؟
...
سوختن وآب شدن روزی تمامم میکند
در فراسوی زمان گویی که خوابم میکند
خانه قلبم شود تاریک دور از زندگی
همره افسردگی پیوسته در دلمردگی
ره برایم گم شده ست راهِی بکن قلب مرا
دل برایم سنگ شده ست ساحل بکن قلب مرا
میشود روزی بگویم
زنده بـــاد زندگی
لعنت به این دلمردگی