اولین شعری که باره آخر هم دوباره نوشتمش


با سلام
امروزچهارشنبه 24/1/84

امروز یکباره دیگه بعد از 2 سال میخوام این شعره مورد علاقمو بخونم و بنویسم
البته اگه اشکهای چشمم بهم امان بده و یاری کنه آخه خیلی خاطره ازش دارم
این متنی که حدود 2 سال پیش برای آخرین بار برای یه عزیزی نوشتم .
و امروز چون دلم بازم مثل همیشه بارونیه میخوام بخونمش


شبی از پشت یک تنهائی غمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگه آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهائی که در تنهائی ام روئیده
با حسرت جدا کردم
و تو ....
در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من ...
برای دیدن زیبایی آن چشم ، تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی نمیدانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه به فکرغربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی، برای چه؟؟؟؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد ، من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد...ببین سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفائیها بگو ، در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پائیزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا ، شاید به رسم و عادت پروانگی مان برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.


چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی‌، حس کنی هنوزم دوسش داری.....
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده....چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
 اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....چه قدر سخته وقتی
 پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری.......چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
 و هزار با تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب بگی : گل من باغچه نو مبارک ....

 خدای به خودت و وجوده مبارکت قسم میدونی که سخته .پس خدایا بهم توان و قدرت بده تا بتونم تحمل کنم . همین .....

نظرات 2 + ارسال نظر
مرد تنهای ایتالیایی پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 02:59 ب.ظ http://www.doncorleone.tk

سلام دوست خوبم..حالت خوبه؟ممنون که لطف میکنی و به وبلاگم سر میزنی.خوندم همشو خوندم کامل کامل...متن زیبایی بود ولی غم انگیز و دلگیر و ناراحت کننده.تا بوده همین بوده.کسایی که تجربه کردن میدونن زندگی سخته..منم از تهدل دعا میکنم که بتونی تحمل کنی.شاد باشی و صبور.مایکی

سهیک*** شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.tabar.blogsky.com

مژگان گرامی بادرودفراوان...بازهم یک عاشق وشیدای دگر..دوست خوبم احساست قابل تحسین است..عاشق شدن به بهانه ایست....آنچه مهم است عاشق ماندن است.
امیدوارم بجای اشگ همیشه شکوفه خنده برلبانت بشکفد
تندرست وهمیشه خامه بردست باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد