به یاد مزدک

با سلام امروز یکشنبه23/12/83 
چرا آدم هر چیزی رو که دوست داره خدا ازش میگیره از این به بعد باید یاد بگیرم که دیگه چیزی رو دوست نداشته باشم
چون به هر چیزی که دل ببندی  زود از دستش خواهی داد
یادم نیست این جمله از کییه ولی یک بزرگی میگفت شادیهای خودت رو به کسی یا چیزی  وابسته نکن تا مجبور نباشی با از دست دادنشون شادیهاتو از دست بدی 
امید وارم که توی این دنیا هیچ دلی غمگین نباشه  دل همه آدمها شاد باشه ،هیچ سری پائین و سر افکنده نباشه چه توی این دنیا چه توی دنیای ابدی
دنیایی که هممون باید بریم و رفتنمون حتمی ست
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
آخرین روزهای پایانی سال 83 رو داریم پشت سر میگذاریم این هم از سال 83 با همه خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه
با همه خاطره های خوب و بدش ، با همه اتفاقات خوش و ناخوشش
سال 83 دو نفر از عزیز ترین کسانمون رو از دست دادیم
یکی مرحومه مادر بزرگم و دوم ، مزدک عزیزمون (جوان ناکام خالم ) . 
مزدک جان امسال مامان برات سبزه کاشته ولی نمیدونم چرا یک گوشه کوچیک از سبزه  ها سبز نشد و خالی موند مزدک عزیز حتی سبزه ها هم جای خالی تو رو احساس میکنن .


مزدک آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل          تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند                    مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی                   خاک زندان تو گشت ای مه زندانی من
از ندانستن من دزد قضا ،اگه بود                          چون تو را برد بخندید به نادانی من 
آنکه در زیر زمین داد سرو سامانت                      کاش میخورد غم بی سر و سامانی من
به سر خاک تو رفتم خط پاکش خواندم                آه از این خط که نوشتند  به پیشانی من  
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی                      بی تو در ظلمتم ای دیده نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند       قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من
صفحه روی ز انظار نهان میدارم                           تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری               غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند                    که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم                      ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمه دل میدادم                 آب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم ، چه فتاد            که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
              
عید تون مبارک
روحتان پاک و روانتان شاد باد

 

خانه دوست کجاست؟


خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری



من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم  گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانة ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانة دوست کجاست؟
 


به که باید دل بست به که شاید دل بست
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است
نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر
قدمی راه محبت پوید
خط پیشانی هر جمع خط تنهائیست
در نگاه من و تو حسرت بی فردائیست
به که باید دل بست به که شاید دل بست
به امینی که امانت دار است ؟؟؟؟
به دیاری که پر از دیوار است ؟؟؟؟؟؟
یا به افسانه دوست؟؟
به که باید دل بست؟!!
به که شاید دل بست؟!!!



این شعر از آقای حمید مصدق است که من اشعارش رو مثل همه شعرای ایران زمین دوست دارم
زندگی قافیه شعر من است
شعر من وصف دلارایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سرایم به امیدی که تو خوانی ،
آخرین مصرع من قافیه اش
مردن بود





اگرمن مردم........

 

اگر من مردم دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند به عشقی که می‌خواستم نرسیدم.
اگر من مردم چشمانم را باز بگذارید تا همگان بدانند که چشم به راه هستم.
اگر من مردم به او بگویید عشق، به اندازه همه قلب آدمی وسعت دارد.
اگر من مردم به او بگویید اگر نتوانستم در مجلس مهربانیت شرکت کنم، اما با برپا داشتن مراسم عزای خود به عهدم وفا کردم.
اگر من مردم بر روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا زود فراموش شوم.


یادت می آید روزهای اول فقط با چشمانمان حرف می زدیم ! فقط با چشمانمان ! و چه خوب همدیگر را می شنیدیم . تو مرا می فهمیدی ، من تو را !
یادت هست که ؟!
و چشمانمان پاکتر و معصوم تر از آن بودند که ما را دچار سوء تفاهم کنند .
و چشمانمان پاکتر و معصوم تر از آن بودند که تلخ یا نیش دار حرف بزنند .
و چشمانمان پاکتر و معصوم تر از آن بودند که بی پروا فریاد بزنند .
و چشمانمان...
ولی چه زود به واژه ها پناه آوردیم . چه زود الفبای چشمانمان فراموشمان شد . چه زود من تو را ، و تو مرا دیگر نشنیدیم ، نفهمیدیم .
و زبان ما را دچار سوء تفاهم کرد . و نیشتر زبان بی رحم تر از آن بود که دل را بی هوا زخم نکند !
چرا سنگ می اندازی؟ مگر صدای مرگ شیشه های دلم را نمی شنوی ؟ و عجیب است که ساده روی تکه هایی که شکستی راه می روی ، می دوی ، می نشینی و دست می گذاری اما زخمی نمی شوی
!!!
چرا تیشه به ریشه ام نمی زنی؟
 چرا هر بار تیشه ات بر ساقه هایم فرود می آید؟ چرا؟
و من دوباره سبز می شوم، و هر بار دوباره جوانه می زنم، و باز تو می آیی با تیشه ات،... و مرا غارت می کنی
، سبزی ام را، جوانه هایم را، همه را، همه را با ولع غارت می کنی... و من هر بار آرزو می کنم تیشه ات بر ریشه هایم فرود می آمد.
بیا پرواز را افسانه نکنیم , کودکان فردا افسانه ها را باور نخواهند کرد.
پرواز حقیقت است, بیا آسمانی برای این حقیقت , آبی کنیم. فصل هاست که با لالایی نبض خسته ی این زمین به خواب رفته ایم,
بیا پر بزن, نبض آسمان را تجربه کنیم. اگر بالهایمان جرات پر زدن ندارند, بیا برج ها را بهانه نکنیم .




شوق دیدار
از شوق دیدارت سر شارم، سکوت میکنم 
از لذت حضورت لبریزم، سکوت میکنم
از زخم نامهربانیهایت نالانم ،سکوت میکنم
ازحضورعشقت مشعوفم، سکوت میکنم
سکوت میکنم سکوت میکنم و زمان میگذرد...
سکوت میکنم و تماشایت میکنم،
سکوت میکنم وچیزی نمیشنوم ،
سکوت میکنم وگوش میدهم به صدای تو،
سکوت میکنم وعاشقانه می شکنم.